در باغ خاطرهها
● هدایت دست غیبی در کارها
رهبر انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای در جمع فرماندهان و پرسنل کمیته انقلاب اسلامی (18خرداد 1368) فرمودند: قبل از سال جدید با برخی از آقایان خدمت امام بودیم و از ایشان تقاضا میکردیم که در یکی از ایام عید با مردم دیداری داشته باشند اما ایشان نمیپذیرفتند. دو سه روز بعد از عید قلب ایشان ناراحتی پیدا کرد که فوراً رسیدگی شد و خطر برطرف گردید که وقتی من به خدمت ایشان رسیدم و به ایشان گفتم چقدر خوب شد شما ملاقات با مردم را قبول نکردید چون با توجه به بیماریتان نمیتوانستید دیدار را انجام دهید و این انعکاس بدی در دنیا داشت، اما در اینجا به من گفتند «آنطوری که من فهمیدم از اول انقلاب تا حالا مثل اینکه یک دست غیبی ما را در همه کارها هدایت میکند».
● اطمینان خاطر در اوج خطر
مرحوم آقای شهاب الدین اشراقی - داماد امام - میگفتند: شب 22 بهمن در خدمت امام در مدرسه رفاه بودیم پیشنهاد کردند به علت عدم امنیت، محل استراحت امام را عوض کنند. من گفتم بیخود مطرح نکنید که امام قبول نخواهد کرد. گفتند پس خانواده امام را به جای دیگری منتقل کنیم. این پیشنهاد را در خدمت امام مطرح کردند، فرمودند نه همین جا جای امنی است. آقای اشراقی اضافه کردند، همه استراحت کردند، من در اتاق مجاور اتاق امام خوابیده بودم اما خوابم نمیبرد و قرار نداشتم. درب اتاق امام را باز کردم، امام بیدار شد. به امام عرض کردم: شاید جنگ نزدیک شده باشد و من آرامش ندارم! امام نگاهی به بیرون انداخت و فرمود: برو بخواب! این جمله آنقدر در من تأثیر کرد که گویا من قرص خوابی خوردم و خوابم برد.
گوینده یا نویسنده خاطره: آقای میرزا علیاحمد میانجی
● قاطعیّت در همه چیز
آیتالله شهید سید محمدرضا سعیدی، علیهالرحمه، نقل کردهاند خدمت امام عرض کردم: شما را تنها میگذارند! امام فرمودند: اگر جن و انس یک طرف باشند و من یک طرف، حرف همین است که میگویم.
● من چشم را برای خواندن کلام خدا میخواهم
یک دفعه نجف که بودیم آقا چشمشان ناراحت شده بود. دکتر آمد چشمشان را دید و گفت که شما چند روز قرآن نخوانید، و استراحت کنید. امام یکدفعه خندیدند و
گفتند: دکتر، من چشمم را برای قرآن خواندن میخواهم، چه فایدهای دارد اگر چشم داشته باشم و قرآن نخوانم؟ شما یک کاری بکنید که من قرآن را بخوانم.
□ خانم فاطمه طباطبایی
● بگذارید این خطر تنها برای من باشد
یکی از زیباترین خاطرههای ما مربوط به روزی است که قرار بود فردای آن به تهران حرکت کنیم. امام در آن روز فرمودند همه افرادی که در اقامتگاه بودند، شب به محل سکونت ایشان بیایند. حدود بیست نفری بودیم که بعد از نماز جمعه خدمت امام رفتیم. ایشان نصیحتی و دعایی کردند. بعد اظهار قدردانی فرمودند. که ما شرمنده شدیم از اینکه خدمتی در خور نکرده و کاری انجام ندادهایم. سپس فرمودند: شما با این هواپیما همراه من نباشید. چون احساس خطر هست و شما بگذارید این خطر تنها برای من باشد. در آن لحظهها ما به یاد آن وداع شب عاشورای امام حسین(ع) افتادیم، ولی بلافاصله باید اضافه کنم که این یک مقایسه یکطرفه بود، چون از یک سو امام امت مقابل ما قرار داشتند و در اعماق ذهنمان امام حسین(ع) و ما اصلاً ناچیزتر از آن بودیم که با یاران امام حسین(ع) سنجیده شویم و امام خمینی هم همان راه حسین(ع) و قیام و انقلاب حسینی را در پیش داشتند. امام با کلامی حسینی آن جملات را فرموده بودند و در حالتی شورانگیز همه شروع کردند به گریه و گفتند: جان ناقابل ما فدای راه اسلام و انقلاب، اجازه دهید در خدمت شما باشیم.
در آن میان یک کارگر، یک راننده بود اهل گرمسار که از دست ساواک و ظلم رژیم فراری شده و به پاریس آمده بود خدمت امام. این مرد چنان بشدت میگریست و تقاضای همراه شدن با امام را داشت که به حالت بیهوشی افتاد.
امام مهربان و عزیز متأثر شده و اجازه دادند که همراه ایشان باشیم. ما جرئت بیشتری پیدا کردیم و از امام اجازه گرفتیم که با هریک از برادران عکسی گرفته شود. باز امام با لبخند مهرآمیز و پرعطوفت یک مقداری عبایشان را جمع کردند و فرمودند: «بسمالله»
□ خانم دباغ